جدول جو
جدول جو

معنی هم خفت - جستجوی لغت در جدول جو

هم خفت
(هََ خُ)
هم خواب. همخوابه. جفت. همسر:
مراگفت: جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم خفت شاه.
فردوسی.
، قرین. همدم:
چه بی توشه تنها میان گروه
چه هم خفت نخجیر بر دشت و کوه.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
هم رتبه، هم شان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم لخت
تصویر هم لخت
کفش، موزه، چرم کفش، تخت کفش، برای مثال وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی / بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت (کسائی - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نفس
تصویر هم نفس
همدم، قرین، همراه
فرهنگ فارسی عمید
دو تن که به پشتیبانی هم کاری انجام بدهند یا از یکدیگر پشتیبانی کنند، یار، مددکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
دو یا چند تن که با هم سفر کنند
فرهنگ فارسی عمید
(فَ تَ)
بسته شدن و التیام زخم، یا بسته شدن شکاف زمین و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
باران آمد، ترک ها هم رفت، کنایه از کسی است که ثروتمند شود و عیب های او را بپوشاند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ فَ)
رفیق راه. کسی که با دیگری به سفر رود:
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پپرداختند.
نظامی.
هم سفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بی کسیم تلخ تر.
نظامی.
ثابت این راه مقیمی بود
هم سفر خضر کلیمی بود.
نظامی.
بود سوداگر توانایی
هم سفر با حکیم دانایی.
مکتبی.
- همسفران جاهل،کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ اُ فُ)
در تداول دو کس را گویند که دارای تجانس فکری و روحی باشند
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
دو تن که جامۀ یکدیگر را پوشند، و به کنایت، نزدیک و قرین:
گاه با دیو داردت هم رخت
گاه با شیر داردت همسر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
همدست. شریک و رفیق. (برهان) :
نه ز همدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن.
فرخی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری.
نظامی.
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد گردد یکی پرده دار.
سعدی.
، متفق. (برهان) :
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر.
فرخی.
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار.
فرخی.
گاهی سموم قهرتو همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا.
سعدی.
، همنشین، همسر. (برهان) :
اگرچه مریم او را هست همدست
همی خواهد که باشد با تو پیوست.
نظامی.
، هم آغوش. همخواب:
در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی.
نظامی.
حریفان از نشستن مست گشتند
به بوسه با ملک همدست گشتند.
نظامی.
سلطان و ایازهر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست.
نظامی.
، هم زور. (برهان) :
همه همدستی اوفتادۀاو
همه در بسته ای گشادۀ او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ پُ)
موافق و متحد. همدست:
چو هم پشت باشید با همروان
یکی کوه کندن ز بن بر توان.
فردوسی.
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاوس تنگ آورید.
فردوسی.
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فر و شتاب کاربه کر.
فرخی.
اگر صبر است با من نیست هم پشت
وگر بخت است خود بختم مرا کشت.
فخرالدین اسعد.
نباید که هم پشت باشند هیچ
جز اندر ره رزم کردن بسیچ.
اسدی.
چنین گفت کاین بار رزم گران
بسازید هم پشت یکدیگران.
اسدی.
نه از پشت پا کم، اگر تندرست
بمانم، تو را وآنکه هم پشت توست.
اسدی.
نه برادر بود به نرم و درشت
کز برای شکم بود هم پشت.
سنائی.
پس آن زنان همه هم پشت شدند تا مگر کید را رهایی دهند. (اسکندرنامه). سوگند خورند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند...ظفر یابند. (کلیله و دمنه). سگ سگ را گزد ولیکن چون گرگ را بینند هم پشت شوند. (مرزبان نامه).
نه هر رودی بود با زخمه هم پشت
نه یکسان روید از دستی دو انگشت.
نظامی.
چو روی آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه.
نظامی.
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
نه بختی کز غریبان شرم دارد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
دو کس که بریک تخت نشینند. هم نشین، و ظاهراً همسر:
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
درگنبد بر ایشان سخت کردند.
نظامی.
، مانند. نظیر:
کو یکی سلطان در این ایوان که او هم تخت توست
کو یکی رستم در این میدان که او همتای تو؟
سنائی
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ فَ)
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین:
از همنفسی که دل نفور است
عفریت نماید ارچه حور است.
ناصرخسرو.
با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان
چون خاک و باد همنفس آب و آذرند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120).
چو طوطی کلاغش بود همنفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس.
سعدی.
، یار موافق. دوست صمیم:
آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم.
سیدحسن غزنوی.
آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس
باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا.
خاقانی.
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
همنفسی تا کند درد دلم را دوا.
خاقانی.
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی همنفسی داشتمی.
خاقانی.
نوفل چو به ملک خویش پیوست
با هم نفسان خویش بنشست.
نظامی.
از هم نفسان مرا چراغی است
زآن هیچ نفس زدن نیارم.
نظامی.
با کبوتر باز کی شد هم نفس
کی شود همراز، عنقا با مگس ؟
مولوی.
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرامونسی و همنفسی.
سعدی.
به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود
بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت.
سعدی.
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را.
سعدی.
کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.
حافظ.
این گل ز بر همنفسی می آید
شادی به دلم از او بسی می آید.
حافظ.
بس زود ملول گشتی از هم نفسان
آه از دل تو که سنگ می بارد از او.
حافظ.
- هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان).
- همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن:
کاین را بستان و بازپس گرد
با او نفسی دو هم نفس گرد.
نظامی.
، قرین. همراه:
ای شده جان با جمالت هم نفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دو آفت بود شاه را هم نفس
که درویش را نیست آن دسترس.
نظامی.
جمالت را جوانی همنفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
نظامی.
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
هم عصر. هم عهد
لغت نامه دهخدا
(صَ کُ)
نیم خفته. خمارآلود:
گلی بود در بوستان ناشکفت
همان نرگسی در چمن نیم خفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 8 هزارگزی شمال تفت و 4 هزارگزی باختر راه تفت به یزد واقع است. جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دو تن که قرابت نسبی دارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََسُ)
همدوش. (یادداشت مؤلف) :
زنده مر خلق راست راهنمای
مرده هم سفت سید بشر است.
؟ (از المعجم شمس قیس)
لغت نامه دهخدا
(هََ جُ)
جفت. قرین. نزدیک:
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
به جای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نه ای هم جفت نادان.
فخرالدین اسعد.
چو هم جفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.
اسدی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم جفت
تصویر هم جفت
دو یا چند کس باشی که جفت و قرین هم باشند قرین عدیل: (دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن زپیل که هم جفت خواب شد، (خاقانی)، همسر زوج یا زوجه
فرهنگ لغت هوشیار
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
معاشر، مصاحب، همدم: مای غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. (حافظ) یا هم نفس (همنفس) صبح قیامت. طول مدت (مانند قیامت در درازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
رفیق راه، کسی که با دیگری به سفر رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
هم پایه، همتبار همرتبه همشان، دو یا چند تن که از یک خاندان باشند
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جهت
تصویر هم جهت
همکوست
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که در اجرای عملی شرکت کنند شریک متفق بیشتر در مورد کارهای بدبکاررود، همنشین مصاحب، دو یا چند تن که در زور و قوت و شان و شوکت برابر باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گفت
تصویر هم گفت
هم سخن هم صحبت: (بحق آنکه با هم جفت بودیم بحق آنکه ما هم گفت بودیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
((~. کُ))
هم رتبه، هم شأن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم پشت
تصویر هم پشت
((~. پُ))
متحد، پشتیبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همتافت
تصویر همتافت
مجتمع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جهت
تصویر هم جهت
هم رون، همسو
فرهنگ واژه فارسی سره
هم سخن، هم صحبت، هم کلام
فرهنگ واژه مترادف متضاد